پیرمرد و دریا واپسین اثر مهم داستانی همینگوی نویسنده سرشناس آمریکایی می باشد که توانست جایزه ادبی نوبل را در سال ۱۹۵۴ برای او به ارمغان بیاورد. نویسنده ای که جان اوهارا او را برجسته ترین نویسنده پس از مرگ شکسپیر می نامد. نوشته های همینگوی دارای ویژگی های خاصی هستند که آن ها را از نوشته های بسیاری از نویسندگان هم دوره اش متمایز میکنند. به عنوان مثال سادگی و شیرینی کودکانه خاصی را با خود به همراه دارند که خواننده در تمام طول متن احساس می کند کودکی یا آدم
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان
|
هاروکی موراکامی فریبا گرانمایه آن میمون پیر را تقریبا پنج سال پیش دیدم ، در مسافرخانه ای کوچک و مدل ژاپنی توی شهری در " گونما " که چشمه های آب گرم داشت . مسافرخانه ای روستایی ، یا دقیق تر، زهواردررفته ، که به سختی سرِ پا بود. اتفاقی یک شب آن جا ماندم.
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان
|
نويسنده: ايتالو کالوينو ترجمه: علی عبداللهی آرتورو ماسولاری شبکار بود، صبحها ساعت شش شيفت کاريش تمام میشد. راه خانهاش نسبتاً دور بود. در فصلهايی که هوا خوب بود آن را با دوچرخه طی میکرد و ماههای بارانی و سرد با تراموا. هر طور شده بين ساعت شش تا يک ربع به هفت به خانهاش میرسيد. بعضی وقتها اندکی زودتر و گاهی هم ديرتر از زمانی که ساعت زنگدار، اِليده را از خواب بيدار میکرد. اين دو صدا با صدای زنگ ساعت و صدای قدمهای مرد، اغلب در احساس اِليده، همچون
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان
|
«طایر دولت اگر باز گذاری بکند یار باز آید و با وصل قراری بکند دیده را دستگه در و گهر گرچه نماند بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند دوش گفتم بکند لعل لبش چارهی من هاتف غیب ندا داد که آری بکند» وقتی داشتی از کنار دیوار بلند بتنی می رفتی و توی تاریکی ته خیابون گم میشدی مطمئن بودم پرندهی شانس بالاخره روی شونه ی من و تو هم میشینه. راستش دلم برای تاولهای کوچیکی که روی ساعد دستت زده میسوزه. دلم برای گربه ی احمقت میسوزه، برای مامانت که فکر می کنه من فرشته ی نجات
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان
|
«از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان، وین راه بی نهایت» پیش تر ها چند ماه طول می کشید تا ترس های پنهان شده پشت لبخند کسی رو ببینم. چیزهایی که دوست نداریم به هم نشون بدیم. همیشه چند ماه برای دوست داشتن همدیگه و لذت بردن از خنده های هم فرصت داشتیم. اما حالا انگار همه چیز رو روی دورِ تند گذاشته باشن؛ قبل از این که کسی رو به روم بشینه و با خوشحالی لبخند بزنه، وحشت هایی رو که پنهان کرده می بینم.
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان
|
«از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر یادگاری که درین گنبد دوار بماند» در جنوب خراسان وقتی با موقعیت باورناپذیری رو به رو می شوند که واقعا اتفاق افتاده می گویند: «گوژ بر گنبد مونده». یعنی گردویی روی گنبدی افتاده، اما همان جا مانده و پایین نیامده است. چون وقتی چیز گرد کوچکی روی چیز گرد بزرگ تری می افتد قاعدتا می غلتد و پایین میافتد. اما اگر نیفتاد چه؟ مثل سخن عشق حافظ که بر گنبد دوار مانده است. انگار عشق چیز محالی است که همواره اتفاق میافتد.
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان
|
«اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را» وقتی عاشق می شیم همه ی جهان چه آسون توی ذهن مون خلاصه میشه. طوری که چشمت وسط همه ی آدم ها فقط یکی رو میبینه، لذت های رنگارنگ و واقعی زندگی بی رنگ میشن، حاضری از یه عالمه آدم به خاطر یه نفر بگذری، با وجود همه ی مورد های باحالی که بهت خط میدن بازم فقط به یه نفر وفادار بمونی، دکمه ی لباسش که پیش تو جا مونده برات مثل یه تکیه جواهر ارزشمند باشه و حاضری برای دیدنش کلی سر یه چهار راه
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان
|
«اشک خونین بنمودم به طبیبان، گفتند درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد» مرد ته ریش خاکستریش رو خاروند و با ترحم سر تا پام رو ورانداز کرد و گفت: هیفده سالته، هیچی پس انداز نداری، سربازی هم نرفتی، هم پدر و مادر تو مخالفن هم خانوادهی ژاله، مدرسه رو هم که ول کردی، کسی هم بهت کار نمی ده ... خب حالا می خوای چه کار کنی؟ پشت میز بزرگ کارش نشسته بود. بالای سرش عکسی از جزیرهی آتشفشان کوچکی وسط اقیانوس بود. چند تکه ابر اطراف قلهی بلند آتشفشان جزیره بودند.
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان
|
«باد بر زلف تو آمد شد جهان بر من سیاه نیست از سودای زلفت بیش از این توفیر ما مرغ دل را صید جمعیت به دام افتاده بود زلف بگشادی، ز شست ما بشد نخجیر ما روی خوبت آیتی از لطف برما کشف کرد زان سبب جر لطف و خوبی نیست در تفسیر ما تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما» عزیزم، امروز اتفاقی شونهی کوچولوی چوبیت رو توی جعبه ی وسائل قدیمیم پیدا کردم و تعجب کردم که بعد از هیفده سال هنوز این قدر یادآوری آخرین روزی که دیدمت برام دردناکه.
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان
|
اتوبوس خط هفتاد، پیش از آنکه به آن برسیم، راه میافتد. دختر کوچکم چند قدمی به دنبالش میدود و نرسیده به سر پیچ، ناامید میایستاد. صبر میکنیم تا اتوبوس بعدی. برفی ناگهانی شروع شده؛ فضا لبریز از غباری شفاف است و سکوتی خوب جای هیاهوی روزانه شهر را گرفته است. همهجا سفید است و آرام. رهگذرها، مثل سایههایی خیالی، در مه ناپدید میشوند و از درختان و خانههای اطراف جز خطوطی محو دیده نمیشود. هشت سال است که در پاریس زندگی میکنیم و این اولین بار است که شاهد ریزش
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان
|
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد