مدادهای رنگی

مدادهای رنگی

داستان ششم

«باد بر زلف تو آمد شد جهان بر من سیاه نیست از سودای زلفت بیش از این توفیر ما مرغ دل را صید جمعیت به دام افتاده بود زلف بگشادی، ز شست ما بشد نخجیر ما روی خوبت آیتی از لطف برما کشف کرد زان سبب جر لطف و خوبی نیست در تفسیر ما تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما» عزیزم، امروز اتفاقی شونه‌ی کوچولوی چوبیت رو توی جعبه ی وسائل قدیمیم پیدا کردم و تعجب کردم که بعد از هیفده سال هنوز این قدر یادآوری آخرین روزی که دیدمت برام دردناکه.
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان |