مدادهای رنگی

مدادهای رنگی

داستان پنجم

«اشک خونین بنمودم به طبیبان، گفتند درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد» مرد ته ریش خاکستریش رو خاروند و با ترحم سر تا پام رو ورانداز کرد و گفت: هیفده سالته، هیچی پس انداز نداری، سربازی هم نرفتی، هم پدر و مادر تو مخالفن هم خانواده‌ی ژاله، مدرسه رو هم که ول کردی، کسی هم بهت کار نمی ده ... خب حالا می خوای چه کار کنی؟ پشت میز بزرگ کارش نشسته بود. بالای سرش عکسی از جزیره‌ی آتشفشان کوچکی وسط اقیانوس بود. چند تکه ابر اطراف قله‌ی بلند آتشفشان جزیره بودند.
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان |