داستان چهارم
«اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را» وقتی عاشق می شیم همه ی جهان چه آسون توی ذهن مون خلاصه میشه. طوری که چشمت وسط همه ی آدم ها فقط یکی رو میبینه، لذت های رنگارنگ و واقعی زندگی بی رنگ میشن، حاضری از یه عالمه آدم به خاطر یه نفر بگذری، با وجود همه ی مورد های باحالی که بهت خط میدن بازم فقط به یه نفر وفادار بمونی، دکمه ی لباسش که پیش تو جا مونده برات مثل یه تکیه جواهر ارزشمند باشه و حاضری برای دیدنش کلی سر یه چهار راه
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان
|