داستان اول
«طایر دولت اگر باز گذاری بکند یار باز آید و با وصل قراری بکند دیده را دستگه در و گهر گرچه نماند بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند دوش گفتم بکند لعل لبش چارهی من هاتف غیب ندا داد که آری بکند» وقتی داشتی از کنار دیوار بلند بتنی می رفتی و توی تاریکی ته خیابون گم میشدی مطمئن بودم پرندهی شانس بالاخره روی شونه ی من و تو هم میشینه. راستش دلم برای تاولهای کوچیکی که روی ساعد دستت زده میسوزه. دلم برای گربه ی احمقت میسوزه، برای مامانت که فکر می کنه من فرشته ی نجات
+ نوشته شده در چهارشنبه 5 مرداد 1401ساعت 20:15 توسط مروان
|